خزان ورماخ بوگلشنه یاراشمیر بوتزلیگه سنه اولوم یاراشمیر چوخ تیزیدی سن بیزدن آیریلدون بالا جانی بوکفن هیچ سنه یاراشمیر زندگی در گذر است و هر چه بیشتر عمر میکنیم شاهد مصیبتهای بیشتری میشویم که سنگینی اشان از اتفاقات شیرنش خیلی زیاداست. زنده ماندن و […]
سلام لیلی جانم امشب برف بارید دوباره لباسهایم را پوشیدم و دستکش هائی را که با دستان ظریفت بافته بودی دستم کردم اولین قدم روی برفهای زیبای سفید رد پاهای من بود همه جای کوچه را نگاه کردم ردی از تو نبود تا دم […]
یک بابایی بود، خوشصدا. موذنِ ده بود. در بیاتِ ترک اذان مىخواند، جگر کباب مىکرد. شبى این بابا با خودش گفت چرا این الله، عمریه که من سرِ محل سحر و ظهر و شب صداش مىکنم ولى یه بار جواب نداده؟ گذشت […]
اُولوم سنه یاراشمیر بالام … حدود بیست سال قبل وقتی دختر شش روزه ام را از دست دادم و پیکر ناز و کوچکش را بخاک سپردم تا مدتهای مدیدی در خفا و دور از چشم همه اشک ماتم میریختم و بر این سرنوشتم می اندیشیدم ، نه خنده هایش را دیده بودم نه گریه هایش […]
هوالباقی تا که بدنیا پدری داشتم هم نفس و تاج سری داشتم ملک شرف را همه فیض امید چرخ ادب را قمری داشتم مشعل روشنگر راه حیات همچو پدر همسفری داشتم سی ام خرداد ماه یادآور تلخ ترین مصیبت زندگی ام ، هجرت غریبانه ی […]