خزان ورماخ بوگلشنه یاراشمیر بوتزلیگه سنه اولوم یاراشمیر چوخ تیزیدی سن بیزدن آیریلدون بالا جانی بوکفن هیچ سنه یاراشمیر زندگی در گذر است و هر چه بیشتر عمر میکنیم شاهد مصیبتهای بیشتری میشویم که سنگینی اشان از اتفاقات شیرنش خیلی زیاداست. زنده ماندن و […]
امشب ساده تر از هر روز رها و بی پرده ، عاریت گرفته رنگ رخساره از یک مرده ، گذشته از آه و درد و سوز برایت مینویسم ، تا بدانی هنوز ، زیر زخمهایِ خفا و سکوت و دروغ دوست دارم تا بشنوم باز ، در کلامت […]
من در اردوئی بهشتی در فصل فوران زیبائی در آستانه ی خرمنی زرینه در جشن وفائی کذاب مدفون شدم در آوار برف یخ زدم باورم شکست نگاهم در شگفت رخسارم زرد پاهایم سست و نگارم نگاشت نامه ی فراق آن روز ” بهمن […]
سلام لیلی جانم امشب برف بارید دوباره لباسهایم را پوشیدم و دستکش هائی را که با دستان ظریفت بافته بودی دستم کردم اولین قدم روی برفهای زیبای سفید رد پاهای من بود همه جای کوچه را نگاه کردم ردی از تو نبود تا دم […]
امروز صدایت را شنیدم در انبوه وهم و خیال و سکون بر ابریشم نوایت گوش دل اجیر کردم ، تو خندیدی من گریه کردم عبور کردم از پیچ اساطیر و الهه های مقروض به التماس عشاق ، تو نبودی تا ببینی بعد از تو صدایت […]
یک بابایی بود، خوشصدا. موذنِ ده بود. در بیاتِ ترک اذان مىخواند، جگر کباب مىکرد. شبى این بابا با خودش گفت چرا این الله، عمریه که من سرِ محل سحر و ظهر و شب صداش مىکنم ولى یه بار جواب نداده؟ گذشت […]
بر پیچک دردم مپیچ بگذار در طی طریقی غریب باز کشم اندوهِ سالیانی را بر بومِ وهم . تو غزالِ تیز پای تقدیرمی که خطِ نگاهت نبست نقشی بر سطور هذیانِ شعرم . بر مسلخ اندیشه ام هیزمی خشک باریدی تا خلیلِ روزهای بارانی […]
اُولوم سنه یاراشمیر بالام … حدود بیست سال قبل وقتی دختر شش روزه ام را از دست دادم و پیکر ناز و کوچکش را بخاک سپردم تا مدتهای مدیدی در خفا و دور از چشم همه اشک ماتم میریختم و بر این سرنوشتم می اندیشیدم ، نه خنده هایش را دیده بودم نه گریه هایش […]