بر مشرقِ انتظارم هور جمالت طلوع کرد ، از حجب ، پرده ای از ابر آفتاب بر رخساره افکند. من از دیجور برزخی بازگشته ، نهان در خیالم چاهِ ویل ، در سکون خویش چنبره بر حنجره زده ، بناگاه هبوط خور دیدم . شکوفه […]
بر تن شب لباسی از نور دوختی زجه ها ، ناله ها از شبگردان گرفته در دامن صبح آویختی . نهان شدی از چشمی عاشق نپندار گم شدی رفتی یا در سکون خانه ساختی . تو در میان جان منی بچشمم ظاهر و یا غائبی […]
بسته خواهد شد روزی زخم بازِ سینه ام از پس روزها و شبان شنبه ای یکشنبه ای یا آدینه ام من سکوتم را از پسِ پستوی دل آزاد خواهم کرد ناله خواهد سر داد یا فریاد هست این راه و رسمِ دیرینه ام آخرین نگاهت گلهای […]
دیشب یواشکی ترا یاد کردم نایره ای برخواست سوزاند سرا پای مرا تو آتشی بودی بر خرمن دل من اشتباه کردم دیده از شب بر تافتم آئینه ای در قلبم بافتم تو خشت خام بودی و من ، مرآتی که شکاف برداشتم برگیر نامت […]
لیلی سلامم را بیاویز برچهارچوب چشمت که بر نرگسانِ خمارینت بوسه خواهد زد ، لیلی جانم ، مجنون های شهرت خانه بر باد میدهند در کوچه ها صدایت میکنند ، طبیبان و شحنه ها بی خبر ازتو به بندش میکشند. کجایی لیلی تمام مجنونیتم را […]
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت … ناباوری و عدم پذیرش و گنجایش مصیبتی در این حد هنوز بعد از چهل روز از فراق جانسوز و جانگدازت تمام ابعاد روحی و جسمی ام را در بر گرفته است و هنوز هم منتظر تماسهایت هستم […]
سحر آمد با چکاوکی که بر منقار داشت شاخه ی زیتون ، آسمان بوی ترا گرفت ابرها خندیدن کویر سیراب شد و چشمان من روشن . لیلی از راه رسید با کوله باری از تبسم ، آفتاب رقص کنان در آسمان بالا و پائین پرید شبی در کار نبود ستاره ها در انتظار دیدنت روزه […]
امشب ساده تر از هر روز رها و بی پرده ، عاریت گرفته رنگ رخساره از یک مرده ، گذشته از آه و درد و سوز برایت مینویسم ، تا بدانی هنوز ، زیر زخمهایِ خفا و سکوت و دروغ دوست دارم تا بشنوم باز ، در کلامت […]
من در اردوئی بهشتی در فصل فوران زیبائی در آستانه ی خرمنی زرینه در جشن وفائی کذاب مدفون شدم در آوار برف یخ زدم باورم شکست نگاهم در شگفت رخسارم زرد پاهایم سست و نگارم نگاشت نامه ی فراق آن روز ” بهمن […]
سلام لیلی جانم امشب برف بارید دوباره لباسهایم را پوشیدم و دستکش هائی را که با دستان ظریفت بافته بودی دستم کردم اولین قدم روی برفهای زیبای سفید رد پاهای من بود همه جای کوچه را نگاه کردم ردی از تو نبود تا دم […]
امروز صدایت را شنیدم در انبوه وهم و خیال و سکون بر ابریشم نوایت گوش دل اجیر کردم ، تو خندیدی من گریه کردم عبور کردم از پیچ اساطیر و الهه های مقروض به التماس عشاق ، تو نبودی تا ببینی بعد از تو صدایت […]
هر دم در طلوع در غروب در خلوت و جلوت هجوم می آوری به سکوتِ سکونم میبری با خویش به رویاهای کهن به برف هائی که درتابستان میبارید و سراب هائی که در باران می آمد نمیتوانی خالی کنی ذهن آغشته به من ات […]
چشمانت روشن بود خنده بر لب داشتی تو از دور در اوج من نگاهم گرهی در موج ، اندوه از نگاهم برداشتی . آسمان مهمان من تو اختر ِ آن با قلم موئی به دست رنگ سرخ برافراشتی . کودکی در درونت می […]
یک بابایی بود، خوشصدا. موذنِ ده بود. در بیاتِ ترک اذان مىخواند، جگر کباب مىکرد. شبى این بابا با خودش گفت چرا این الله، عمریه که من سرِ محل سحر و ظهر و شب صداش مىکنم ولى یه بار جواب نداده؟ گذشت […]
🌺🌹💐🌼🌷 الا ای منِ در غوغا ، تا نشستم ندا زدی بر پا . میبوسم دستانِ مادرم را که در میان دو انگشت بر دهانم گرفت مشک مصفا ، من خاموش میکنم دو شمعِ بی رمق را و آغاز میکنم بر سایه اش حیاتی گهر […]