هر دم در طلوع در غروب در خلوت و جلوت هجوم می آوری به سکوتِ سکونم میبری با خویش به رویاهای کهن به برف هائی که درتابستان میبارید و سراب هائی که در باران می آمد نمیتوانی خالی کنی ذهن آغشته به من ات […]
بر پیچک دردم مپیچ بگذار در طی طریقی غریب باز کشم اندوهِ سالیانی را بر بومِ وهم . تو غزالِ تیز پای تقدیرمی که خطِ نگاهت نبست نقشی بر سطور هذیانِ شعرم . بر مسلخ اندیشه ام هیزمی خشک باریدی تا خلیلِ روزهای بارانی […]