🌺🌹💐🌼🌷 صد سال گذشت … انگار هیچ یک از ما در محلی به نام کره ی زمین زندگی نکرده ایم ، خیلی سریع گذشت ،از نوزادی و خردسالی که هیچ خاطره ای نمانده ، بعد از آن دوران نیز روزگار به سرعتی فراتر از آنچه فکر میکردیم گذشت […]
حسن دائی … اسمش حسن بود تمام حُسن های یک انسان نیکو سیرت را میشد در چشمان و نگاه و خنده هایش به تماشا نشست. مردی بسیار مهربان و خوش مشرب و خوش صحبت و بشدت شوخ طبع ، دائی همسرم بودند ، سالها پیش در همسایگی یک چلو پز حرفه ای و نامدار مغازه […]
🌺🌹💐🌼🌷 سالها گذشت در سال هزارو چهارصدو …. هستی ، تازه فهمیدی عاشق دلسوخته ات چند سالیست که خاک را بستر خویش کرده. حتی نشانی از مزارش نداری ، ذهنت ترا میبرد به سالها قبل ، ناخواسته دلت میگیرد ، اما یه آرامش شیرینی بر […]
سفری در زمان… میروم به دی ماه سالیانی قبل که از زیر برفهای زمستانی تبریز بهاری نو رسیده شمیم حضورش مشام جانم را زنده کرد ، صدایش سکوت چهل ساله ی انتظارم را شکست و سراب کویریم را رود سیالِ حضورش ، چشمهای شهلائی نوای آسمانی […]
… و ” تیر ” از قوس حیاتم برشتافت ، تیرِ نگاهم آغشته به سمی منفور از بیدادیِ خواب آلودش بر دلِ دیروز نشست ، من پناه آوردم به زیستن به بی مرگی به رُستن به مرداد ، از اردوی بهشتئی جهنمی که حادثه […]
در جغرافیای حیات استوائی ترین عشقم را هدیه دادم به قطبی ترین دلی ، صدایش بورانی نگاهش تگرگ و دستانی عاریت گرفته از مترسکی جالیزی ، ساکن پائیزم و آب ، روانِ جاریم ، دِی آمد و چون شوم بومی اسیر به غارتی مغولانه برد […]
برگ ستم دیده ی پائیزی سوی بهارِ یادها می آید ، به ذوقِ خاطره های مدفون بر دل نامردمی ها در شمالی ترین قطب دلها ، آنجا که کلبه ی دلش از یخ بود و گرمای عشقم گم ، مرا در سردترین نکته ی دلت […]
بِشکن بشکنه من می شکنم و صدای شکستنم را میفرستم به اوج افلاک می شکنم تا دگر بار در سیطره ی سبزیِ امید بودنی نو را با نابودنی کهن شکوفا کنم من ، منِ دروغینم را به کویرِ نابودی میدهم و در آبستنِ حادثه ای […]
هر که گوید او منم او من نشد خوشه او قابل خرمن نه شد من نشو از من بشو تا من شوی خوشه شو تا قابل خرمن شوی “مولانا“ منیت و خود بینی نشان جهل است، انسان خود بین در عین حال اینکه خود را عالم میداند ، دارای ابعاد […]
قدم میزنم تنهائی ام را در کوچه پس کوچه های خیال ، پر کردم خورجین اندیشه از محال ، سوی مقصودی بنامِ ” نبودن ” . می سپارم نا رفته های کهن را ، میروم عجالتا و میدهم به شما کلون های ساکن را . در تفکرِ سیری مصلوب به ذکر می آورم الکن زبانی […]
هفته ی پیش یار دیرینم جعفر در یک سفر کوتاهی روشنی بخش چشم و مسرت دل شد سعادتی دست داد تا یک روز من ، ” مهمان ” ایشان باشم در سورپرایزی مرا به دیدن کسی بردند که بعد از چهل سال دوستی ، پارسال رفتاری با من کردند که از غریبه ها نیز چنین […]
پاداش میگیرم از پادشاهی مقیم پویا میشوم در عنفوانِ پیری پلشتی ها را پاک میکنم از پرده ی دل و پوری میشوم در پناهِ زردشت ، آئینم پاکی دینم پنداری در پرواز و ” پیر ” میشوم در طریقتی پر پیچ . دستت را پیله کن بر پرِ پروازم که هر پگاه بامن برافلاک پا […]
به ذکری یونسییه ایوب ترین صبرم را به گلستان ابراهیم خواهم داد. از دینِ آزر جدا به نیلِ موسی خواهم رسید ، من بر پیکر درختِ زکریا تیغ نخواهم زد کافر میشوم به دینِ تو و میسازم مذهبی از عشق ، طریقی برای توبه نیست ، رسالتِ عشق صداقت است و من بر سریرش ساکن […]
گفت از بَرَت دامن کشان میرم من ای نامهربان. سر به زیر افکند خجل از کرده ها ، رفت . آئینم عشق بود و مهربانی کجای دلم چسبد این انگِ نامهربانی ؟ رفت . نیکو سخنی گفت بعد ، امروز بدان باوری آوردم به سَعد : […]