من و من
امروز سرِ کوچه ی ابطال
خودم را دیدم ،
جامه ای زیبا
بر قامت تنم ،
سینه جلو
آهنگی بر لب
و کیفی پر از ابهام ،
آویز از انگشتانِ نادمم
عازم بود ،
از میانبری غنی از خاطره
سوی ناکجائی آشنا ،
درنگی کردم بی اختیار ،
ازپشتِ سر نگاهی کردم
تیغی بر دست
بایدش مینشاندم بر ورید ،
غیرت اما
در پستوی حماقت
زانو زده بود.
من رخ بر گرفتم از منی منفور
نمیدانم
شاید آن من
محبوبِ یار گشته و من
منفورِ سرزمینی سبز .
صدای پای پائیز
دلم را می تکاند ،
میترسم از عهدی
که خواهد شکست ،
پدر منتظر من است
و من هنوز در پی شکارِ من .
دست بر جیب میبرم
آخرین سیگارِ معرفت را
آتشی میزنم
و ناگاه
من از من دور میشود …
ما را دنبال کنید
دیدگاه خود را بیان کند