مدادینه …
سلام لیلی جانم
از آخرین نامه ای که برات نوشتم ۲۵ سال میگذرد ، میدانم تمام این سالها دعای نفرینی ات پشت سرم بوده ، منو ببخش تو بودی و من کوچه وبازار این شهر را دنبال لیلی هائی می گشتم که هیچ کدامشان نبودی …
صداع اولینم بعد از ۲۵ سال حکایت امروز خونه ی مامان است .
-عروسیش بود ، رها شده و آزاد دور خودش می گشت ، رقصی سما وار داشت و حزنش نهان ، خنده هایش دل همه را می برد .ته دلش از اینکه این روز واقعا رسیده بود خوشحال بود .رها از معضل سازیهای ثانیه ایِ ” نجیب ” ، دیگر بالهایش برگشته بودند و آماده ی پرواز بود .
پسره به ظاهر خیلی دوسش داشت
اما هر روز به یه چیزی گیر میداد.
غیرتی بود و نمیزاشت دختره هر روز بازارگردی کنه ، به لباسش ، نگاهش ، آرایش و حتی حرف زدنش ایراد میگرفت.دختره از دستش جان به لب شده بود میگفت این روانیه ، بیماره ، باید بره خودشو درمان کنه ،
” منصوره ” ته اون فکراش اما نگران بود ، نکنه برگرده؟ بعد خودشو دلداری میداد که نه بابا اونو بردن بیمارستان رازی ،خنده ای از ته دل کرد و دربین کف زدنهای دوستانش رقصی دیگر زد و نشست .یه لیوان آب خنک خورد و گفت : آخییییش … دلم خنک شد.
مطربان می نواختند و دخترانِ زیبا روی در رقص و آواز بودند.نو عروس به پشتی لم داده بود و با خنده و کف نگاهشان میکرد.
آرزو کرد امروز کاش تمام نمی شد .
میدونی مامان ، امروز خیلی خوشحال بود .نجیب را برده بودند تیمارستان.
……………………..
مامان گفت :
خیره ایشالا پسرم ، صدقه ای بده ، دست مانده ای بگیر ، بلابدوره ….
اما نجیب جان ، ول کن جانِ مادر
اون لیلی که دنبالشی نیست .
مامان آهی از ته دل کشید و سجاده ی نمازش را گشود …
……………………
۲۱ بهمن ۱۳۹۷
تبریز
خیابان جمشید ، دربندباغ ۱ پلاک ۲۰
ما را دنبال کنید
دیدگاه خود را بیان کند