غبار مروارید
بر سیاهی مردم چشمم
نشانی از نور باش
و فریاد زن
اوج غریب
غربتم را . . .
ایام ماضی بهانه ای فراهم آمد تا غبار مروارید از برابر دیده شسته گردد
و عیان گردد آنچه همیشه می شنیدم و گمان بر انوار بی بدیلش می بردم ،
اینک جواهر از چشم برداشته و طلعتی برتر میزبان گشته و سپاسی دیگر بر
خیل لشگر گذشته افزون گردیده است .
حکایت این چند روز بس شنیدنی و داستانش ماندنیست ، بسان کل دقایق
حیات اگر تاملی نمائیم پر است از عبرتها و درسهای زندگی و مرگ ، که گاه
چه آسوده و بی خیال از کنارش بی هیچ دغدغه ای میگذریم .
دقایقی قبل از اینکه به خواب اجباری یک ساعته روم تا حکیمان ، حکمت نور را
بر تابانند ، در اتاق مجاور به عینه دیدم برزخ را و نیشخند زدم بر ادعای آمادگی
هر روزه ام در آغاز سفر قیامت . . .
لختی هر چند کوتاه هراس بر وجودم مستولی شد و بر خیل عظیم شعارهایم
سفره سگالی باز کردم و از دور نگاهی به رنگ سرزنش بر خویشتن کردم .
من هفتمین بودم ، همه در البسه ای خاص ، و من پیر دل شباب روی به
نزد ایشان ، شهیر به صغر سن !! ، نگاهی پله ای بر رخسار رنگ باخته پیران
حاضر و سکوت ترس آفرین اتاق و انتظار احضار و طلب ، مرا به یاد برزخ افکند
و زانوانم سست گردید .
به عکس انتظار مالوف ، دیر آمده زود رفت ، پیش از همه عازم شدم و به گاه
ورود بر آستانه ی بی هوشی باز دیدم سطور ادعانامه ی ایام پیش را . . .
من رفتم ، اما باز هم چه مشتاقانه بر گشتم ! ! !
جا دارد سپاسی ویژه از یاران مخاطب و دوستان ارجمندم که در این ایام در
تجسس احوالاتم بوده اند داشته باشم و قدر دان عنایتشان باشم .
نور پاشیدم بر عزلت تنگ سیاهت
و باز آوردم
نشانی از غربت
صدائی از هجرت
باز ستان ، این است
حجم خیالت . . .
ما را دنبال کنید
دیدگاه خود را بیان کند