روان تشنه برآساید از وجود فرات …
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات از سربرگذشت و تشنه ترم
*****
تورقی در اوراقِ برگذشته ی ایام از آغاز سال جاری تا به امروز نه تنها هیچ امیدورجائی بر نجات و فرج ذهنی و روحی را نمایان نمی نماید ، بل ، دورنمای آینده را – چنانچه متهم به بدبینی و ناامیدی نشوم-بدتر و آشفته تر و غبارآلودتر نشان میدهد.
اتفاقات چهار ماهه اخیر در حوزه ی اندیشه و عمل در حیات جاریه ام ، انگشت حیرت بر دهان می آورد و حسرتِ سردی عمیق و جاویدان را بر روانم جاری می سازد.
سریر عزت و تخت پادشاهیِ عالمِ ” فقر ” را به چه بخشیده ام ، نمیدانم
در پستوی پنهانِ خیال و سگالِ وحشی ام آنچه می بینم و دیده ام را جز ژاله ای کم عمر تا نگاهِ آفتاب چیز دیگری نمی بینم و همین نگاه سرد و
آشفته ام آب پاکی است که بر تمامِ اندوخته ام می ریزد ، و دست ، خالی تر از دل و دل داغون تر از فکر ، و ذکر گم شده تر از خودم می شود.
آنان که ادعای اخوت داشتند ، آنانکه در عالمِ روحانی دعوی برادری داشتند و نگینِ سلطنتِ ” فقر ” در انگشتر حیات و افسرِ فکر و ذکر بر سر
را فخری بی همتا می نگاردند، بیشتر از بیگانگان تنهاترم گذاشتند.
نهیبی غریب ، گاهی مظلومانه از اعماقِ پاره ی دلِ ویران می خیزد : وا نِه ، همه را ، همه کس را ، همه چیز را
اما تردیدِ وحشیِ عقل چموش مرا در چنبره ی خویش می فشارد
در مانده ام ، درمانده از خویش ، از درون و برون خویش
این طوفانِ شنِ کدامین ” ذمه ” است ؟ که مرا در کویری خشک و تاریک مدفون خویش ساخته ، کدامین منجی دست یاری به یگانه
انگشتِ برون مانده از ” قبرِ” مکافاتم را خواهد گرفت؟نمیدانم
کاش کسی بود که نجوا می کرد بر گوش جانم :
جانم برو ، من هستم
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات از سربرگذشت و تشنه ترم
*****
ما را دنبال کنید
دیدگاه خود را بیان کند