خاطره ….
عصرهای تابستان
نسیم خنکِ تنهائی
موهای پریشانِ اندیشه
دستانی خالی از دیروز
افکارِ مبهمِ بسیار گرفته دستانم را
کنارِ استخرِ بزرگِ ” شاهگولی ً
تو نیستی و من
تنهائی ام را قدم میزنم ،
شبی کنارِ همان چنارِ پیرِ استخر
نگاهت قفل شد به هلالی نو
اشک در دیده ات نشست
راهِ باریکی کشید از دیده تا گونه
با اضطراب پرسیدی :
مجنونم؟؟؟
و من غرق در اندیشه ی تو
بسانِ غلامی حلقه به گوش
گفتم : جانم لیلی جانم …
گفتی تو مال من میشوی؟
اشک مهمان هر روزه ام ،
صورت زیبایت را
تار کرد در برابر دیدگانم ،
بغلت کردم ،
شمیمِ زلف های بلندت دیوانه ترم کرد
و شانه هایت میزبانِ هق هق هایم …
mjrad#
ما را دنبال کنید
دیدگاه خود را بیان کند