حکایت
گفت از بَرَت دامن کشان
میرم من ای نامهربان.
سر به زیر افکند
خجل از کرده ها ، رفت .
آئینم عشق بود و مهربانی
کجای دلم
چسبد این
انگِ نامهربانی ؟
رفت .
نیکو سخنی گفت بعد ،
امروز بدان
باوری آوردم به سَعد :
روم تا باز بر آغوش کشی
برکت زندگانی ،
و چنین شد
او رفت و ابوابِ رحمت
گشوده تر
سینه فراخ تر
سفره ی روزی گسترده تر
افزونتر ،
با خویشتنِ خویش
به نجوا گفتم
ستم کردی اما
ای کاش زودتر میرفتی .
خدا برکتی داد افزونتر
دلی عاشقتر
و نگاهی زیبا ،
بر تو سلام من باد
که بودنت سپیدی مو بود
ریشِ دل و اندوه ،
رفتنت اما سپیدیِ روی آورد
و یُسری بی انتها .
باری نکوب کلونِ دربِ دیگری را
سر به زیر
قدم زن
نبودنت را .
اینجا محفل نور است
ورود تاریکی ممنوع …
mjrad#
majid_jamshidy_rad#
#مجید_جمشیدی_راد
کانال نغمه های غریبانه در تلگرام :
naghmehayegharibaneh@
۱ Comment
فرخنده / ۱۳۹۸/۰۴/۱۲ at ۲۳:۳۵
به نظر من عشق و مهربانی دو واژه مترادف هستند که اگر یکی نباشد دیگری ناقص است بنابراین دوطرف باید مهربان باشند تا عشقی بوجود بیاید در غیر اینصورت همان بهتر که یکی صحنه را ترک کند.
دیدگاه خود را بیان کند