بگذر …
🌺🌹💐🌼
میخواست بگوید
دست بردار
از سرم ،
دید :
دست بر چانه
به اشارتِ انگشتی
می دواند سویی دگر
دُر لغزان
بر
گونه اش را ،
نگاهی کرد
بغضی فرو برد
گفت :
فکر ت را بردار
از سرم ،
از هاله ی
در هاله مانده ی اندیشه ام .
بگذار بارِ سنگینِ
نبودنت را
بکشم.
آتش بزن
تمثالِ نقش بسته بر
خیالم را ،
بشور صُورِ
خاطراتت از
یادم را ،
بگذار بدرد خویش
این خامِ پخته شده ی
سوخته ،
بسوزد .
بگذار هر روز
در پناهِ چهارده قرص ،
ماهِ شبِ چهاردهمش را
فراموش کند .
درِ دلت را نگشای ،
بگذار همان کتیبه ی
سنگی بماند ،
بسانِ ایامِ کهن ،
اما ….
اما
نتوانست بگوید ،
زبان در دهان نچرخید ،
چهاردهمین قرصش را
به یادِ قرصِ قمرش
خورد
و
رفت ….
ما را دنبال کنید
دیدگاه خود را بیان کند