بن بست وفا ….
سلام لیلی جانم
امشب برف بارید دوباره
لباسهایم را پوشیدم
و دستکش هائی را که با دستان ظریفت بافته بودی دستم کردم
اولین قدم روی برفهای زیبای سفید
رد پاهای من بود
همه جای کوچه را نگاه کردم
ردی از تو نبود
تا دم خانه ات آمدم
تمام آن کوچه ی بن بست را
برفهائی پوشانده بود
که هیچ قدمی بر آن
ننشسته بود
روی پله ی درب خانه اتان نشستم
.
.
.
در را باز کردی
چادری به رنگ برف
بر سرت بود
بلند شدم
سلام دادی
گفتم
لیلی جانم؟؟
نگاهم کردی
چشمان شهلائی ات پاسخ من نبود
پشت کردی به من و درب چوبی خانه را
بستی .
دستم بر کلون درب ماند
رهگذری ایستاد
نگاهم کرد
انگشتانم یخ میزد ،
گفت
آقا این خونه سالهاست که خالیه
رفتن جای دیگه
نگاهش کردم
دستم از کلون جدا شد
نشستم روی برفهای انباشته ی جلوی خونه
رهگذر نگاهی پر از سوال کرد و پرسید
میتونم کمکتون کنم ؟
نگاهش کردم
بلند شدم
آمدم سر کوچه
نگاهی به تابلوی آویزان از تیر برق انداختم
نوشته بود
بن بست وفا …
ما را دنبال کنید
۲ Comments
دنیا غلامی / ۱۳۹۸/۱۱/۰۶ at ۱۴:۲۳
در را باز کردی
چادری به رنگ برف
درود عالی وغم انگیز
قلمتون مانا
مجید جمشیدی راد / ۱۳۹۸/۱۱/۰۷ at ۱۶:۱۲
سرکار علیه و شاعر توانای گرامی خانم غلامی بزرگوار
حضور و سیر نغمه های غریبانه ام مایه مباهات است.
ممنونم از عنایاتتان
دیدگاه خود را بیان کند